SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

ON SLIP

الان یک هفتس که هیچ خبری ازش نیست و هیچ کس نمیدونه کجا باید دنبالش بگرده.من به عنوان نزدیک ترین فرد بهش در مقابل سوالهایی که از من میشه که اون کجاست تنها با قیافه ی مضطرب بهشون نگاه میکنم و میگم:نمیدونم.

امشب که به خونه اومدم دیدم تنها کاری که میتونم بکنم راه رفتن تویه خونس و فکر کردن به کسی که الان دیگه نیست.

حدود سه هفته میشد که عوض شده بود.بیشتر از پیش از بقیه فرار میکرد.وقتی نگاهت میکرد چشlش میلرزdد و نگران تر از قبل شده بود.قبلا گاهی زنگ میزد تا با هم کمی راه بریم.اما تو این هفته های اخر کم پیداتر از قبل شده بود.حرفهاش رک تر شده بود.یا سکوت میکرد یا حرفهای عجیبی میزد که فریاد تناقض از هر گوشش به گوش میرسید.میگفت دیگه علاقه ای به زندگی  بازی نداره

میخواست دیگه سیگار نکشه:تا متلاشی شدن خودش را از همون دنیای واقعیت ببینه...

خنده هاش کم رنگ تر شده بود و قدرت فرارش بیشتر.به غیر از این چند هفته معمولا تویه جمع خودش را تطبیق میداد و کاری نمیکرد.اما روزهای اخر اگه جایی ظاهر میشد وحشت و دلهره از همه وجودش پیدا بود.

سرفه های بدی میکرد طوری که معلوم بود داره به خودش فشار میاره .وقتی ازش میپرسیدم:(( چرا اینجوری میکنی)) جواب میداد:برای جلوگیری از خفگی روش معرکه ایه.

یادم میاد یه روز از این روزهای اخر که با چندتای دیگه رفته بودیم رستوران یکهو بلند شد و از همه معذرت خواست و به سرعت سالن را ترک کرد.بعد یه مدت که نیمد گفتم برم ببینم کجا رفته...

دنبالش گشتم: بیرون رستوران به درختی تکیه داده بود و زل زده بود به شیشه ی مقابلش و لبهاش را میجوید.بهش گفتم :((چرا نمیای؟))

جواب داد که تو سرم پر زلزلس و ازم به شکل دلهره اوری خواهش کرد که برم تا اون هم بیاد...

چشمش خیلی میلرزید

من بیش از همه نگرانش بودم.همه میدونستن که تغییر کرده اما من  میترسیدم.دیر پیش میومد که حالاتش را بروز بده.

همه سعی میکردن نظریات خودشون را سریع در موردش ارائه بدن:

چیزیش نیست ماله سنشه-عاشق شده-نگران آیندشه-یاس فلسفی گرفته-شکمش سیره-میخواد بره خارج-سرما خورده-شکمش کار نمیکنه...

من وحشت زده تر میشدم.به خصوص هفته ی اخر که دیگه هیچ کلامی از دهنش بیرون نمیمد و همه فکر میکردن سر سنگین شده...

شب قبل از ناپدید شدنش بهش زنگ زدم و گفتم بیا بریم بیرون.با هم رفتیم.

تقریبا همه ی مسیر ساکت بود و اگه من چیزه خنده داری میگفتم کاملا معلوم بود بیشتر از همیشه داره زور میزنه تا  بخنده.تنها چیزی که گفت این بود:

((باید سقوط کنم دیگه موقشه.اما دوست ندارم.دوست دارم همین جا بمونم.اما باید برم.همه دارن میرن.یک سال و نیمه که این لب ایستادم...بی خیال))

من بهش گفتم بالاخره یه روزی هممون سقوط میکنیم...

لبخند تلخ زد و ازم خواست به حرفهای قبلیم ادامه بدم.مطمئن بودم که اصلا گوش نمیده

............................................

الان هنوز هم کاری جز راه رفتن نمیتونم بکنم.این عذابم میده که دیگه پیداش نمیشه و تازه این بیشتر عذابم میده که همه فراموشش میکنن و تازه این بیشتز از اون دو تای قبلی عذابم میده که من هم بالاخره یه روزی فراموشش میکنم.

second sight

این جمعه هم گذشت...
وقتی جمعه و تنهایی میافتن گله هم به شکله بسیار لطیفی جرت میدن.
بعضی وقته که زور میزنی و از میون غبارهایی که همه ی وجودت را گرفته میری تا بخودت برسی دلت واسه خودت میسوزه.لحظه ی بدی هست اما پر از غروره چون خودت واسه خودت دل سوزندی نه موجوده دیگه ای
وقتی که به بعضی از ظلم هایی که به خودت کردی فکر میکنی یا اذیت هایی که به خودت کردی
یا...
جوونک دوست داشت پرواز کنه اما تناقض مثه
مثه چی؟مرداب-لجن -پیچک-سگ-کثافت؟؟؟؟؟
چی؟
نمیدونم...
جوونک دوست داشت پرواز کنه اما تناقض مثه؟؟؟سر تا پاش را گرفته بود.
جوونک دوست داشت پرواز کنه...

نمیدونم نوشته را چه جوری تموم کنم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------
بزرگتر از اونی هستی که من در موردت بنویسم

خوب شبه ۱ تیر :
حرفهایی که نیمشه گفت.حرفهایی واسه نگفتن.یعنی کلمه ای براش نیست فقط:
و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس ((گامی))به تو نزدیکتر میشوم و...
...این زندگی من است .