SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

SORROW (تیک)

شهر هرت جایی است که رنگهای رنگین کمان مکروهند و رنگ سیاه مستحب
شهر هرت جایی است که اول ازدواج می کنند بعد همدیگه رو می شناسن
شهر هرت جایی است که همه بدَن مگر اینکه
خلافش ثابت بشه
شهر هرت جایی است که دوست بعد از شنیدن حرفات بهت می گه: دوباره لاف زدی؟؟
شهر هرت جایی است که بهشتش زیر پای مادرانی است که حقی از زندگی و فرزند و همسر ندارند
شهر هرت جایی است که درختا علل اصلی ترافیک اند و بریده می شوند تا ماشینها راحت تر برانند
شهر هرت جایی است که کودکان زاده می شوند تا عقده های پدرها و مادرهاشان را درمان کنند
شهر هرت جایی است که شوهر ها انگشتر الماس برای زنانشان می خرند اما حوصله  ۵  دقیقه قدم زدن را با همسران ندارند
شهر هرت جایی است که همه با هم مساویند و بعضی ها مساوی تر
شهر هرت جایی است که برای مریض شدن و پیش دکتر رفتن حتماْ باید پارتی داشت
شهر هرت جایی است که با میلیاردها پول بعد از ماهها فقط می توان برای مردم مصیبت دیده چند چادر برپا کرد
شهر هرت جایی است که خنده عقل را زائل می کند
شهر هرت جایی است که زن باید گوشه خونه باشه و البته اون گوشه که آشپزخونه است و بهش می گن مروارید در صدف
شهر هرت جایی است که مردم سوار تاکسی می شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسیشونو در بیارن
شهر هرت جاییه که نصف مردمش زیر خط فقرن اما سریالای تلویزیونیشو توی کاخها می سازن
شهر هرت جایی است که  ۲  سال باید بری سربازی تا بلیط پاره کردن یاد بگیری
شهر هرت جایی است که همه با هم خواهر برادرن اما این برادرا خواهرا رو که نگاه می کنن یاد تختخواب می افتن
شهر هرت جایی است که گریه محترم و خنده محکومه
شهر هرت جایی است که وطن هرگز مفهومی نداره و باعث ننگه
شهر هرت جایی است که هرگز آنچه را بلدی نباید به دیگری بیاموزی
شهر هرت جایی است که همه شغلها پست و بی ارزشند مگر چند مورد انگشت شمار
شهر هرت جایی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است
شهر هرت جایی است که وقتی می خوای ازدواج کنی  ۵۰۰  نفر ر و دعوت می کنی و شام می دی تا برن و از بدی و زشتی و نفهمی و بی کلاسی تو کلی حرف بزنن
شهر هرت جایی است که هرگز نمی شه تو پشت بومش رفت مگر اینکه از یک طرفش بیفتی ..
شهر هرت جایی است که .......
خدایا این شهر چقدر به نظرم آشناست

Amused To Death

هی دکتر!

 هی دکتر به نظرت چه بلائی سرم اومده؟

این زندگی سوپرمارکتی، خیلی طولانی شده.

واقعا فلسفه وجودی یه تلویزیون رنگی چیه؟

اوج زندگی یه ملکه زیبائی چطور؟

آه ! ای  زن مغربی…

آه! ای دختر مغربی…

اون یارو داشت مثل سگ شکاری، فضا رو بو می کشید،

وقتیکه “جسیکا هان” از پله ها پائین می اومد.

مرد دستش رو محکم روی شلوارش فشار می داد.

اون در رویای تجاوز کردن به یه زن زیبای مشهور، می سوخت.

آه ! ای زن مغربی…

آه! ای دختر مغربی…

 بچه های “گدا- گشنه” محله چپیده بودن توی خرت و پرتهاشون،

به نظرت، سرمای صفر درجه برای کشتنشون کافیه؟

اما اونورتر

توی  پاکیزگی تهوع آور خیابون اصلی،

گرم و نرم

یکی از اون کوچولوها میخ شده بود پای تلویزیون.

نه فکری برای اندیشیدن،

نه اشکی برای ریختن،

تمام صفحه تلویزیون رو داشت خشک خشک می مکید.

همه شو پائین میکشید برای نفس آخرش.

هی ساقی!

هی  اونی که پشت بار خودت نشستی و داری مشروب من رو پر میکنی،

تو بگو به نظرت چه بلائی سرم اومده؟

کاپیتان گفت: “ببخشید مادام،این گونه ای که مشاهده میکنید، دارای این توانائی هست که خودش رو تا لحظه مرگ سرگرم کنه.”

سرگرم شدن تا مرگ …

ما تجلی تراژدی رو تماشا میکردیم.

ما همونطور که راجع بهش حرف میزدیم اون رو عمل میکردیم.

ما می خریدیم و می فروختیم.

این بزرگترین نمایش روی زمین بود.

اما …

وقتی که همه چی تموم شد،

ما داشتیم سرفه می کردیم.

ما داشتیم داد میزدیم.

ما داشتیم ماشین مسابقه مون رو میروندیم.

ما داشتیم آخرین کنسرو خاویارمون رو کوفت میکردیم.

اما یه جای دیگه،

اون بیرون توی ستاره ها،

یکی با چشمهای بادومی و شاخکهایی روی سرش،

داشت ما رو می پائید.

اون “جاسوس فضائی” داشت کورسوی نوری رو دریافت می کرد که

احتمالا آخرین هورا کشیدن ما بود.

بعدش که ما خفه خون گرفتیم.

اونها سایه ما رو پیدا کردن

 وقتی که تلویزیونها همه برفکی شدن

اونها تمام رهبرانشون رو پائین فرستادن.

 تمام تستهاشون رو تکرار کردن.

همه داده های توی لیستهاشون رو چک کردن.

و سپس

متخصصان “انسان شناسی” شون،

پذیرفتن که هنوزمبهوت موندن.

اونها با حذف تمام دلایل رد شده دیگه

برای مرگ تاسف بار نوع بشر،

تنها توضیح باقیمونده رو اعلام کردن:

” این گونه،  خودش رو تا سرحد مرگ سرگرم کرد.”

نه اشکی برای گریه مونده،

و نه حتی احساسی.

ONE OF MY TURNS

می‌بینی؟ حالا دیگر حتی خیابان‌های این شهر لعنتی را، زادگاهی را که هروقت حرف می‌شد می‌گفتم تنها دلیل‌م برای ماندن و ادامه‌دادن‌ست دوست ندارم. دیگر شب‌هاش، حجم چراغ‌های زرد چشمک‌زن‌ش که روی آسفالت اتوبان مست‌م می‌کرد هم اثری ندارد. می‌بینی؟ بریده‌ام.
می‌شنوی؟ قهقهه‌ی همه‌ی آنهایی را که منتظرند برگردی و بگویی اشتباه کرده‌ای تا بتوانند به تمسخر بگیرندت. مدت‌هاست شهامت این که زودتر از وقوع اتفاق، خودم بگویم اشتباه کرده‌ام و از بازی بیرون بیایم، در من بی‌داد می‌کند. می‌شنوی؟ خنده‌هاشان به آسمان رفته و من فقط از حماقت‌ها خسته شده‌ام
.
حس می‌کنی؟ این همه کم‌مایه‌گی را چه‌طور می‌توان یک‌جا جمع کرد؟ این حجم گوسفندهای تقاطع عباس‌آباد و وزرا را، که در هم می‌لولند و خوش‌حال‌ند؟ این همه هجوم را که پشت ظاهرهای به‌شدت دوستانه پنهان شده است؟ حس می‌کنی بوی گند چرک‌های پشت نقاب‌های محبت را؟

می‌فهمی؟ که همه‌ی آدم‌های اطراف‌م را یک‌به‌یک حذف می‌کنم و کرده‌ام و آرام آرام فقط این حجم تنهایی مانده است؟ که رفیق قدیم‌م بی‌آن‌که بدانم چرا دیگر جواب‌م را هم نمی‌دهد؟ که بهترین آدم‌هام بی‌دلیل خودشان را به مرز بیرون‌رفتن از حلقه‌ی تنگ رفقا می‌رسانند؟ که کسی که به ندیدن‌ش عادت کرده‌ای یک‌باره با حضور چندلحظه‌ای‌ش و همه‌ی فرار تو، باز گذشته را توی سرت می‌کوبد؟ می‌فهمی؟ نگو که این‌ها هم می‌گذرد...

CRUMBLING LAND - تیک

زن، مرد را در خیابان صدا زد
- آقا، ممکن است به من کمک کنید؟
هوا سرد است و جایی برای خوابیدن ندارم
آیا جایی را می شناسید؟

او به راهش ادامه داد، به پشت سرش نگاه نکرد
وانمود کرد که صدایش را نمی شنود
شروع کرد به سوت زدن در حالی که از خیابان رد می شد
چنین می نمود که از آنجا ماندن عذاب می کشید.

آه! دوباره فکر کن، آیا این روز دیگری...
برای تو و من در بهشت خواهد بود؟
آه! دوباره فکر کن، این فقط روز دیگری...
... برای تو و من در بهشت خواهد بود

زن، مرد را در خیابان صدا کرد.
می توانست ببیند که زن گریه کرده است.
کف پاهایش تاول زده بود.
نمی توانست راه برود، اما تلاش می کرد.

آه! دوباره فکر کن...

آه خدایا! آیا کسی نمی تواند کاری کند؟
آه خدایا! حتما چیزی هست که تو بتوانی بگویی

خطوط چهره اش همه چیزرا گواهی می دهد
تو می توانی ببینی که او آنجا بود
ممکن است از همه جا رانده شده باشد
چون با آنجا یکی نبود.

آه! دوباره فکر کن.

WORD

 
یه لامپ اروم تویه سقف اتاق میسوزه.رنگ اتاق معلوم نیست.دیوارهاش را هاله ای از مه پوشونده.صدایی تویه اتاق نمیاد جز هق هق گریه...

نی نی قصه اروم داشت گریه میکرده.چند قدم جلوتر از پاهاش عروسکش افتاده بود.سمته راست عروسک-دسته کنده ی شده ی عروسکه افتاده بود...

..............................................

مرد ارام در را باز کرد.همه ی نور تویه اتاق از لامپی که قبل از رفتنش تویه خونه روشن گذشته بود تامین میشد.وارد شد-ساکش را همون جا دمه در گذاشت و بعد پالتوش را کند و روی مبل ولو شد.سیگاری روشن کرد-سرش را با دستش گرفت و بعد از چند تا پک شروع کرد به سرفه کردن...

................................................................

زن رسپی به خونش وارد شد.تویه راه پله پر از سر و صدا بود.در را که بس فقط خستگی اونجا بود.حتی تنهایی را هم حس نکرد.به سختی خودش را به تخت رسوند و خودش را روی اون ول کرد.

انگار به خوابه ارومی رفته...

.............................................

پیرمرد دسته گل را روی قبر گذاشت و خودش کنار اون نشست و کمی با دماغش بو کشید.به بچه ای نگاه کرد که داشت اون طرف تر راحت  بازیش را میکرد.کمی به بچه خیره شد و بعد با چند حرکت بلند شد و جاده ی قبرستون را در پیش گرفت و رفت