SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

خودم

یه گوشه وایسادم و دستهام را هایل پیشونیم کردم که افتاب اذیتم نکنه.یکی را میبینم که هر لحظه از من دورتر میشه...با حسرت نگاهش میکنم و باالتماس میخوام برگرده.
اما انگار کرما مغزم را بد جور خوردن و نمیذارن که با زبونه اون باهاش صحبت کنم.
یه چیزی تو مایه ی ته خط
حرکتی لازمه
اگه نه میپوسم.بوی گند داره ازم بلند میشه.بوی گند
میدونی اون که داره ازم دور میشه کی هستش ؟
عنوان این نوشت!

قشنگ کوچک

گفت : کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن... !

خدا هیچ نگفت.

گفت : به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من میترسند. مرا میکشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.

خدا هیچ نگفت.

گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدک ها‚ مال من نیست.

خدا گفت : چرا مال تو هم هست.

دوست داشتن یک گل‚ دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک‚ دوست داشتن تو کاری دشوار است.

دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.

ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.

مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیبائیم‚ چشم های مؤمن جز زیبا نمیبینند. زشتی در چشم هاست. در این دایره هرچه که هست‚نیکوست. آن که بین آفریده های من خط کشید‚ شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.

حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.

قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.

 

نویسنده :عرفان نظر آهاری ؛ چلچراغ

ماههاست خیالهایم را همه چیز رنگ زده است جز خیال تو

ماههاست که نازل نشده ای و خوابم را با خود نبرده ای جایی نزدیک بازوان گرمت تا آرام بگیرد و اینک این ست سهم من از شبهای طولانی بیخوابی مدام  . و نه حتی کابوسی که خواب بودنم را به یاد بیاورد. من با احمق هایی کار ندارم که می گویند هزار شب بی خوابی می ارزد به یک شبی که کابوس رنگش کرده است. آنها احمقند و هرگز شبی را با بیدار خوابی های پر از هذیان و تصویرهای درهم پر درد، به پایان نبرده اند. آنها از کابوسهای شبانه روحی که بیدار ست و هیچ آغوشی خوابش را آرام نمی کند هیچ نمی دانند...

ماههاست سرم شلوغ است و فرصت نمی کنم حتی بودنت را به خاطر بیاورم تا حداقل در خیالهایم حضور به هم رسانی. حضور به هم رسانی! انگار کن همایشی با هزاران شرکت کننده رنگارنگ که لایه های این بودن تکه تکه من است که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا می آید، باقی ذره هاش را فدیه نزول نور فرض کن، پایین آمدنش تا جایی که ما هستیم و خوابمان چنین فراری و بی انجام ست، بادا بی انجام تر...

ماههاست خیالهایم را همه چیز رنگ زده است جز خیال تو، جز بودن تو که حذف تمامی خیالها بود و آرامشی در گرما و امنیتی غیر قراردادی. می دانی من قراردادها را به هیچ می گیرم در جایی که خودم هستم؟ من حذف تمامی امضاهایم همچنان که تو حذف تمامی خیالها... و تنها در بستر خلا سرد بی رویایی من و بی قراری توست که خواب آرام من متولد می شود، آغوش تو در هم می پیچدش و او از حلقه تنگ بازوانت سر می رود و علیرغم همه چیز، همه آن چیزهایی که تو هستی، با لذت و باز لذت، در خلایی جاودانه جاری می شود... خلا نبودن تو.. بی تویی.