SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

SIGNS OF LIFE

اگرمیدانستی که چه دردی دارد که چه زجری دارد خنجر از دست عزیزان خوردن از من خسته نمیپرسیدی که چرا چرا تنهایم.

خورشید خانوم لپ گلی

هی امروز روز تازه ایست و آفتاب که می گویند ناف مرا برای او بریده اند (به جای دختر عمویی که نداشته ام) در رقص و عشوه گری و چرخ و رقص است. دوستش دارم. وقتی روی گونه هایم کش و قوس می آید هم همین را می گوید. می گوید که دوستم دارد. گرمم می کند و بعد با دست بادی که ابری را جلوی رویش می گیرد کمرنگ می شود.

گاهی ازو می خواهم ابرها را بوجود نیاورد از اب دریاها،این ابرهای مزخرفی را که جلوی عشقبازی مرا با نور می گیرند اما به من نه می گوید. خورشید عقیده دارد گاهی تاریکی، دوری، خواستن و نبودن، محو بودن و طلبیده شدن لازم است. می گوید که به نور سفید سفید سفیدش رنگی می دهد شبیه سرخی شرم روی گونه های دخترهای لپ گلی شاد خندان که در سرمای کوهستان از چشمه ای آب بر می دارند که دورست...

گاهی من هم بازی می کنم، به اتاقی می روم و پرده را می کشم تا از پشت پلک چشمهام، عاجزم کند و وادارم کند به گشوده شدن، برهنه شدن، زیر نور رفتن.. بازی های من ساختگیست. می دانم. بازی های او کامل تر است. آخر او پیوند نزدیکتری با حقیقت حیات دارد. او خردمند تر و داناتر از من است، او راههای بیشتری برای بازی بلد است، گوناگون به تنوع حیات و رستن و رویش روی خاک، که هر روز آنرا می بیند، اما... خلاقیتش کم است. هر روز مناظر مشابهی می بیند و خو گرفته است به آنها. او در فقدان کامل قوه تخیل می زید و من، بر عکس. هر روز با ترفندی ناچارش می کنم از گنجینه کیهانی خاطراتش دست بکشد و مرا نگاه کند.

می دانم آخر و عاقبتم را مادرم نخواهد پذیرفت. می دانم این که گلوله ای از نور پایین بیاید و در آغوشت بگیرد یا تو در آغوش ابدی سوزان و کورکننده ای بیارامی طبیعی و مورد تایید نخواهد بود. می دانم گوشم راخواهد کشید و لکه سرخی روی آن خواهد گذاشت. باکی نیست،شاید با سرخی گونه های تو برابری کند...

 

حس می کنم شباهت زیادی به اون دلقک دارم ( تیک )

یه روز یه بابایی میره پیش روانپزشک میگه آقای دکتر من حالم اصلا خوش نیست، خیلی غمگینم ، انگار هیچ شادی یی توی زندگیم نیست، از زندگی نا امید شدم. دکتر بهش میگه جدیدا توی شهر یه سیرک اومده، یک دلقک توش نمایش اجرا میکنه که مردم میگن خیلی آدم رو میخندونه، پیشنهاد میکنم یه سری به این سیرک بزن.

مرد  میگه :  آقای دکتر اون دلقک خود من هستم  

* حس می کنم شباهت زیادی به اون دلقک دارم*

پشت مونیتور حتما خبری است ( تیک )

پینک فلوید وقتی فهمید که دیگر هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد دیگر به اسم پینک فلوید آلبوم جدیدی بیرون نداد. همینگوی وقتی فهمید دیگر داستانی برای گفتن ندارد توی زیر زمین خانه، خودش را با تفنگ کشت. سال هاست که سلینجر دست نوشته هاش را چاپ نمی کند (بر خلاف این کوئیلوی نان به نرخ روز خور) وایلدر با فرض این که شنیدن خاطرات و مزخرفات یک پیرمرد برای هیچ کس اهمیتی ندارد راضی نمی شود با کامرون کرو آن مصاحبة فوق العاده را بکند. کرت کوبن وقتی می بیند چیزی برای گفتن ندارد وسط کنسرت خودش را با تفنگ می کشد...
این حس مشترکی است که شاید خیلی از ما/بلاگرها بهش رسیده باشیم، یک جور خودکشی وبلاگی: دیگر چیزی برای گفتن ندارم، باید وبلاگم را بکشم. وای که چه حس غریبی است: باید آرشیوم را پاک کنم. چاره اش یک کلیک ساده است: کلیک. این وسوسه ی لعنتی هیچ وقت دست بردار نیست. این میل مبهم هوس (یا به قول استادی میل مبهم اشتیاق)
حس می کن این جا مدتی است حداقل برای خودم تکراری شده، میل مبهم هوس من را هم قلقلک می دهد. می خواهم نجات اش دهم و مفری پیدا کنم. با چنک به سمت این صفحه سیاه و این نوشته های سفید حمله می کنم. کلمات را می درم و راهی به آن طرف عکس ضد نور همشهری کین پیدا می کنم. پشت مونیتور حتما خبری است.

بانوی من رفت تا من راحت باشم.. ( تیک )

سلام

آمده ام بنویسم

نمی دانم از کجا

از اول یا آخر

شاید بهتر باشد این بار از ؛آخر شروع کنم

از الانی که هستم بی اینکه او باشد

روزگار بدی نیست خوب یا بد می گذرد اما یادش خاطرم را آسوده نمی گذارد نه مثل قبل هر لحظه اما خیلی وقتها به یاد می آورمش او و حرفهایی که همیشه بوی غربت داشت شاید سکون و مرگ آرامشی که پشت شیطنتش پنهان بود و خیلی وقتها برای من نمایان می شد

لحظه هایی را به یاد می آورم که اشکهایش مرطوب کرده بود و گاهی اشکهایمان

نمی دانم

چه طور این قدر راحت تمام شد؟

یعنی او به همین راحتی  فراموشم کرد؟آن هم دوستی را که به قول خودش وقتی کنارش بود آرام می گرفت؟

گاهی عذاب وجدان رهایم نمی کند

می ترسم

از یک درصدی که همه چیز راست بود و او رفت تا من راحت باشم..

اما اوچه؟مگر به نیست شدن من اندیشید؟مگر به یاد داشت مرا که برخلاف زبانم گاهی لحظه به لحظه هم دلتنگش می شدم؟این کدامین انصاف بود که مرا اینگونه با تنهایی مانوس کرد و سوالهای بی جواب .