یه گوشه وایسادم و دستهام را هایل پیشونیم کردم که افتاب اذیتم نکنه.یکی را میبینم که هر لحظه از من دورتر میشه...با حسرت نگاهش میکنم و باالتماس میخوام برگرده.
اما انگار کرما مغزم را بد جور خوردن و نمیذارن که با زبونه اون باهاش صحبت کنم.
یه چیزی تو مایه ی ته خط
حرکتی لازمه
اگه نه میپوسم.بوی گند داره ازم بلند میشه.بوی گند
میدونی اون که داره ازم دور میشه کی هستش ؟
عنوان این نوشت!