پینک فلوید وقتی فهمید که دیگر هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد دیگر به اسم پینک فلوید آلبوم جدیدی بیرون نداد. همینگوی وقتی فهمید دیگر داستانی برای گفتن ندارد توی زیر زمین خانه، خودش را با تفنگ کشت. سال هاست که سلینجر دست نوشته هاش را چاپ نمی کند (بر خلاف این کوئیلوی نان به نرخ روز خور) وایلدر با فرض این که شنیدن خاطرات و مزخرفات یک پیرمرد برای هیچ کس اهمیتی ندارد راضی نمی شود با کامرون کرو آن مصاحبة فوق العاده را بکند. کرت کوبن وقتی می بیند چیزی برای گفتن ندارد وسط کنسرت خودش را با تفنگ می کشد...
این حس مشترکی است که شاید خیلی از ما/بلاگرها بهش رسیده باشیم، یک جور خودکشی وبلاگی: دیگر چیزی برای گفتن ندارم، باید وبلاگم را بکشم. وای که چه حس غریبی است: باید آرشیوم را پاک کنم. چاره اش یک کلیک ساده است: کلیک. این وسوسه ی لعنتی هیچ وقت دست بردار نیست. این میل مبهم هوس (یا به قول استادی میل مبهم اشتیاق)
حس می کن این جا مدتی است حداقل برای خودم تکراری شده، میل مبهم هوس من را هم قلقلک می دهد. می خواهم نجات اش دهم و مفری پیدا کنم. با چنک به سمت این صفحه سیاه و این نوشته های سفید حمله می کنم. کلمات را می درم و راهی به آن طرف عکس ضد نور همشهری کین پیدا می کنم. پشت مونیتور حتما خبری است.
حس قریبیه
یه کلیک
سلام داداش جونم
آری اینچنین است برادر
حرف را که پایانی نیست
پیوسته کش می آید
ولی چو نیک بنگریم همان حرف ها را به گونه ای دیگر تکرار می کنیم و فقط می اندیشیم که چیزی نو می گوییم
دلتنگی ها غم ها امید ها سلام ها خداحافظی ها و ها و ها و ها و ناگاه می بینیم انگار این چرخش گردون ِ دیگران گریبان ما را نیز گرفته است و خود بی خبریم
موفق باشی و پیروز
بمونی و بنویسی از حرف های نو که لزومی به دگرگونی نام و جا به جایی خانه ات نیست
همین جا باش تا گمت نکنیم
دوستدار تو برادرت
درود و بدرود