یه روز یه بابایی میره پیش روانپزشک میگه آقای دکتر من حالم اصلا خوش نیست، خیلی غمگینم ، انگار هیچ شادی یی توی زندگیم نیست، از زندگی نا امید شدم. دکتر بهش میگه جدیدا توی شهر یه سیرک اومده، یک دلقک توش نمایش اجرا میکنه که مردم میگن خیلی آدم رو میخندونه، پیشنهاد میکنم یه سری به این سیرک بزن.
مرد میگه : آقای دکتر اون دلقک خود من هستم
* حس می کنم شباهت زیادی به اون دلقک دارم*
سلام
آمده ام بنویسم
نمی دانم از کجا
از اول یا آخر
شاید بهتر باشد این بار از ؛آخر شروع کنم
از الانی که هستم بی اینکه او باشد
روزگار بدی نیست خوب یا بد می گذرد اما یادش خاطرم را آسوده نمی گذارد نه مثل قبل هر لحظه اما خیلی وقتها به یاد می آورمش او و حرفهایی که همیشه بوی غربت داشت شاید سکون و مرگ آرامشی که پشت شیطنتش پنهان بود و خیلی وقتها برای من نمایان می شد
لحظه هایی را به یاد می آورم که اشکهایش مرطوب کرده بود و گاهی اشکهایمان
نمی دانم
چه طور این قدر راحت تمام شد؟
یعنی او به همین راحتی فراموشم کرد؟آن هم دوستی را که به قول خودش وقتی کنارش بود آرام می گرفت؟
گاهی عذاب وجدان رهایم نمی کند
می ترسم
از یک درصدی که همه چیز راست بود و او رفت تا من راحت باشم..
اما اوچه؟مگر به نیست شدن من اندیشید؟مگر به یاد داشت مرا که برخلاف زبانم گاهی لحظه به لحظه هم دلتنگش می شدم؟این کدامین انصاف بود که مرا اینگونه با تنهایی مانوس کرد و سوالهای بی جواب .
الان یک هفتس که هیچ خبری ازش نیست و هیچ کس نمیدونه کجا باید دنبالش بگرده.من به عنوان نزدیک ترین فرد بهش در مقابل سوالهایی که از من میشه که اون کجاست تنها با قیافه ی مضطرب بهشون نگاه میکنم و میگم:نمیدونم.
امشب که به خونه اومدم دیدم تنها کاری که میتونم بکنم راه رفتن تویه خونس و فکر کردن به کسی که الان دیگه نیست.
حدود سه هفته میشد که عوض شده بود.بیشتر از پیش از بقیه فرار میکرد.وقتی نگاهت میکرد چشlش میلرزdد و نگران تر از قبل شده بود.قبلا گاهی زنگ میزد تا با هم کمی راه بریم.اما تو این هفته های اخر کم پیداتر از قبل شده بود.حرفهاش رک تر شده بود.یا سکوت میکرد یا حرفهای عجیبی میزد که فریاد تناقض از هر گوشش به گوش میرسید.میگفت دیگه علاقه ای به زندگی بازی نداره
میخواست دیگه سیگار نکشه:تا متلاشی شدن خودش را از همون دنیای واقعیت ببینه...
خنده هاش کم رنگ تر شده بود و قدرت فرارش بیشتر.به غیر از این چند هفته معمولا تویه جمع خودش را تطبیق میداد و کاری نمیکرد.اما روزهای اخر اگه جایی ظاهر میشد وحشت و دلهره از همه وجودش پیدا بود.
سرفه های بدی میکرد طوری که معلوم بود داره به خودش فشار میاره .وقتی ازش میپرسیدم:(( چرا اینجوری میکنی)) جواب میداد:برای جلوگیری از خفگی روش معرکه ایه.
یادم میاد یه روز از این روزهای اخر که با چندتای دیگه رفته بودیم رستوران یکهو بلند شد و از همه معذرت خواست و به سرعت سالن را ترک کرد.بعد یه مدت که نیمد گفتم برم ببینم کجا رفته...
دنبالش گشتم: بیرون رستوران به درختی تکیه داده بود و زل زده بود به شیشه ی مقابلش و لبهاش را میجوید.بهش گفتم :((چرا نمیای؟))
جواب داد که تو سرم پر زلزلس و ازم به شکل دلهره اوری خواهش کرد که برم تا اون هم بیاد...
چشمش خیلی میلرزید
من بیش از همه نگرانش بودم.همه میدونستن که تغییر کرده اما من میترسیدم.دیر پیش میومد که حالاتش را بروز بده.
همه سعی میکردن نظریات خودشون را سریع در موردش ارائه بدن:
چیزیش نیست ماله سنشه-عاشق شده-نگران آیندشه-یاس فلسفی گرفته-شکمش سیره-میخواد بره خارج-سرما خورده-شکمش کار نمیکنه...
من وحشت زده تر میشدم.به خصوص هفته ی اخر که دیگه هیچ کلامی از دهنش بیرون نمیمد و همه فکر میکردن سر سنگین شده...
شب قبل از ناپدید شدنش بهش زنگ زدم و گفتم بیا بریم بیرون.با هم رفتیم.
تقریبا همه ی مسیر ساکت بود و اگه من چیزه خنده داری میگفتم کاملا معلوم بود بیشتر از همیشه داره زور میزنه تا بخنده.تنها چیزی که گفت این بود:
((باید سقوط کنم دیگه موقشه.اما دوست ندارم.دوست دارم همین جا بمونم.اما باید برم.همه دارن میرن.یک سال و نیمه که این لب ایستادم...بی خیال))
من بهش گفتم بالاخره یه روزی هممون سقوط میکنیم...
لبخند تلخ زد و ازم خواست به حرفهای قبلیم ادامه بدم.مطمئن بودم که اصلا گوش نمیده
............................................
الان هنوز هم کاری جز راه رفتن نمیتونم بکنم.این عذابم میده که دیگه پیداش نمیشه و تازه این بیشتر عذابم میده که همه فراموشش میکنن و تازه این بیشتز از اون دو تای قبلی عذابم میده که من هم بالاخره یه روزی فراموشش میکنم.